تو هنوز خیلی با حالی . . .
حس می کنم بسان کوری، درآستانه ی روشنایی ،تو را!
اینک فهم من از تو، به قدر خلوص ِ سرانگشتانم و به قدر صداقت زخم های اندیشه ی توست.
چه می کنی با فهم بی مقدار من؟؟؟
خودخواهی ام را به دوش می کشم و از سرزمین انتظار تو کوچ می کنم.
مگذار در تلاقی شک من با تردید تو،به قانون امتداد زندگی لطمه ای وارد شود.
باورکن:
من چند قدم دور تر از تو به سرانجامم خیره مانده ام.
و تو چه می دانی که تمام مرا رنج های تو در برخواهد گرفت.
کتف تصورات مرا تاریک ِشب تکیه می کند، کاش بودی و می دیدی که از هراسش چون جنینی ناخواسته در اطرافم پیله ی بی هویتی می تنم!!!
آه......
من گرچه به جادوی بی تعلقی دچارم اما نیمی از من ناگزیر به تو الوده است و نیم دیگرم به آن دیگری!!!
من با نیمی از آگاهی توشریکم،
با نیمی از رنج هایت
وبا نیمی از نهانت.
چرااااااا؟؟؟؟
پس نهانت را نشناخته با من چرا قسمت کرده ای؟
تا امروز درحیطه ی استیصال به دنبال پاره های تو باشم!!!
چرا باید سهم تو را من جستجو کنم تا رد رنجهایت را در خاک هستی ام بیابم؟؟؟
این ظالمانه است.....
من دوباره تو را زندگی خواهم کرد.
و گویی ساکنان زمین نیز چون تویی را دوباره زندگی خواهند کرد.
و این رسم مردمان اینجاست،که خود را در قالبِ دیگری جستجو کنند.
اینک حس می کنم تو را بسان کوری در استانه ی روشنایی!
بارناگفته هایت را بر زمین می گذارم و می روم تا رها از نیمه های سردگمم،،،، خویش را جستجو کنم!!!
خیلی خسته ام خدا.
اما تو هنوزم خیلی باحالی.